یه خاطره کوچولو

ساخت وبلاگ
 بی پدری یعنی چه؟  بی پدری یعنی اینکه خودت سرپرست خودت باشی...بی پدری یعنی از دست حرفای این که بابا نداره دق  کنی..  بی پدری یعنی وقتی با دوستت دعوات شدبهت بگه چیه پدرکه نداری بره ازم شکایت کنه...  بی پدری یعنی  هر چهار دیوارخونه باباتو به یادت بندازه...  بی پدری یعنی وقتی ازمدرسه بهت دعوت نامه دادن تا بابات بیاد،با حس شرمندگی بپرسی ماماناهم میتونن  بیان؟بعداونا بگن نه فقط باباها میتونن،وتو دعوت نامه روتیکه تیکه کنی وبندازی توسطل اشغال..  بی پدری یعنی ادم اشتباهی به عموش بابا بگه بعد همه با حالت مسخره امیزبهش نگاکنن...  بی پدری یعنی بدونی که بابات رفته ودیگه برنمیگرده ...  بی پدری یعنی بعضی وق یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : انشاء,درموردبی,پدری, نویسنده : kheyalajib بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

  بعضی وقتا بعضی ارزو ها هستن که رسیدن به اونا محال امره ولی اونو تو خیالت که تجسم میکنی احساس میکنی ارزوت براورده شدهمصلا من ارزو میکنم که یه خانوووم دکتربشم وحتی اگه نتونم پزشک هم بشم همین که تو خیالم خودمو با یه لباس سفیدتو یه بیمارستان بزرگ میبینم خودش یه خوشبختیه بایدخیالی باشی وبفهمی که دقیقا چی دارم میگم خیال خودش یه دنیاس... دنیای خیالی ام برایم حقیقی تر ودلچسب تراز دنیای واقعی است چون فک میکنم تو همون دنیا زندگی میکنم ومال همون دنیا هستم... دنیایی که ادماشو خودم انتخاب میکنم دنیایی که هرچی میخوای دارییییییی... دنیایی که.... یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : دنیای,خیالی, نویسنده : kheyalajib بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

 معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼق خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : خیلی,داستان,خوبیه, نویسنده : kheyalajib بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

نام داستان:ممنون بابایی دختری کوچولو تازه به دنیا اومد،باباش که با دروغهای مامانش فک میکرد بچشون پسره بعد دیدن بچه به شدت عصبانی شدوبازور اونو از دست مامانش گرفت وبا خودش بیرون برد...هوا خیلی سرد بود وبچه پتو هم نداشت ومدام گریه میکرد،باباش اونو تو یه سطل اشغال گذاشت ورفت...بچه از سرما میلرزید وبه نظر می امد به شیرمادر نیازمند است اخه اصلا شیرنخورده بود...یه زنی فقیرومیانسال که از همان کوچه میگذشت صدای بچه را شنید وزود خودش رو به سطل اشغال رسوند...با دیدن بچه تو سطل اشغال شگفت زده شد وهمچنین خوشحال اخراو فرزندی نداشت برا همین بچه رو برداشت وبه خونه فقیرانه خودش برد..خونه خیلی ویرون بود وبه جای یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : داستانی,خودم,نوشتمش, نویسنده : kheyalajib بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

کودکی امد به سوی مادر خویش گفتا از مردمان شهر گله دارم بیشمگرتفاوت منو دیگر کودکان چیست؟ نکندبرا این باشد که من کم دارم وانها بیش؟ دیگر دلم از دنیا شکسته است این مردمان کتکم زدنداز بس مادرش گریه کنان گفت به او پسرم چون تو فقیری یک سو پسرم چون تو درم نداری پسرم چون تو پدرنداری پسرک اشک ریخت وگریه کرد بزرگ شدوکینه هارا پیله کرد پسرک برای خود یک ایل شد اودر دست مادرش شمشیر شد پسرک پادشاه اون سرزمین شد دیگر نمیخندیدند به اوقاه قاه پسرک فقیرقصه ما شدپادشاه به تمام نداری ها چاره کرد تمام بدان را اواره کرد یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : اثار,بنده,هستن, نویسنده : kheyalajib بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

به داستان نویسی علاقه زیادی دارم ولی حوصلشو اصلا...

دوس دارم داستان بنویسم ومیتونم اونو تو ذهنم تبدیل به یه واقعیت کنم ولی اصلا حوصله نوشتنشو ندارم

این مشکل منو خیلی ناراحت میکنه...

اگه بخوام میتونم یه داستانی بنویسم که خییییییلی طولانی باشه ولی احساس تنگی میکنم...

یعنی اصلا یه وضعیه...

شما هم این مشکلو دارین یا فقط من اینجوریم ؟؟

یه خاطره کوچولو...
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : بدترین,مشکل,داستان,نویسی, نویسنده : kheyalajib بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

سلام خدا... میدونما زیادی ازت خواهش میکنم ولی بازم یه خواهش دیگه...فقط این دفعه رونه نیار.. چی میشه من بتونم به تموم ارزوهام برسم؟ از یه نویسنده بزرگ گرفته تاکوچیک خودت! میدونما ادم خییلی خوبی نیستم.. ولی خب بدم نیستم که نخوای به ارزوهام برسم.. اصا چی میشه تو کنکور از شغل مورد علاقم قبول بشم؟چی میشه ها؟ زمین که به اسمون نمیاد.. فقط مریم خانوم یه ادم بزرگ میشه..همین! ولی حتی اگه قبولم نشم بازم جلو همه می ایستم وبا افتخار میگویم: من میتوانم واگه بازم قبول نشم میگویم:تمام تلاشم را کردم بگذار همه مسخره ام کنن مگه من برا مردم زندگی میکنم؟یا مگه من خودمو نمیشناسم؟ ولی از اینا بگذریم...چی میشه من این یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : میشه,اخه؟, نویسنده : kheyalajib بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01

چن روزی بود رفته بودیم مسافرت برگشتنی تصمیم گرفتیم بریم وبه شهر تاریخی اردبیلم یه سری بزنیماز قرارمعلوم تصمیمات گرفته شده بود وماهم این وسط نخودسیا بودیم بالاخره بناب تصمیمات گرفته شده توسط عوامل مختلف به یه پارک بزرگ اردبیل که اسمش شورابیله رفتیم واوتراق کردیم کش موی بنده هم که گم شده بودبا فرمایش مامان جون منو بابا به بازار روبرویی شورابیل رفتیم تا برای من کش بخریم من وبابا دست به دست هم دادیم وداخل بازار شدیم..اولش پله برقی روزیارت کردیم وبالارفتیم ولی نه کشی بود نه کشمشی بازم پله برقی هاروپایین اومدیم..ناگهان چشمم به یه کفش فروشی افتاد که توش کلی کفشای اسپرتی شیک میفروختن زود به بابام گفتم یه خاطره کوچولو...ادامه مطلب
ما را در سایت یه خاطره کوچولو دنبال می کنید

برچسب : خاطره,کوچولو, نویسنده : kheyalajib بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 2:01